خدا نکند آن روز بیاید...

ساخت وبلاگ


از دانشگاه بر می گشتم

یکی از همین ملت غیور ایران را که معمولا چند روز قبل از روز قدس و 22 بهمن و یک هفته قبل از انتخابات اوصافشان را از رادیو و تلویزیون و از زبان مسئولان می شنویم که چه قدر عالم و با بصیرت اند، جلوی ساختمان شهرداری کل دیدم که به پای یکی از برادران مسئول ریش تراشیده اما یقه بسته افتاده بود و زاری و التماس می کرد برای رفع مشکلش.

برادر مسئول، بی توجه به راهش ادامه داد و رفت

پیرزن مرا دید به سویم آمد.

به پایم افتاد، التماسم می کرد که به همکارم سفارش کنم مشکلش را حل کند، با خود فکر می کرد من و او همکاریم، از او خواهش کردم بلند شود، اشک هایش را با گوشه ی چادرش پاک کرد.

گفتم مادر جان! این چه کاری است شما می کنید، این حرفم مثل جرقه ای در وجودش انفجاری به پا کرد، شتابان و لرزان دست داخل کیف مندرس و پوسیده اش برد و کارت کهنه ای در آورد که با ماشین های تایپ قدیمی رویش اطلاعاتی نوشته شد بود.

 در صدر کارت، از لای شیارها و رنگ پریدگی های کارت، دستی دیده میشد که اسلحه ای در دست داشت.

آرم آرم سپاه بود و کارت کارت بسیج؛

کارت را بالا برده بود و به عابران مختلفِ بی تفاوت نشان می داد و بلند بلند فریاد می زد: ایها الناس، من یک عمر در راه این انقلاب جان کندم، یک عمر در پشت خطوط جبهه در بخش های تدارکاتی خدمت کردم، موهایم را برای این انقلاب سفید کردم، زیبایی و جوانی ام را زیر آفتاب این انقلاب از دست دادم.

می گفت به خدا قسم پشیمان نیستم ولی این حق من نیست حالا که اوضاع مملکت آرام شده با ما مثل یک تکه دستمال کاغذی برخورد کنید، فریاد می زد این حق ما نیست که با ما مثل یک تکه آشغال رفتار کنید!

از آن چه از خودش برایم گفت دستگیرم شد یک پسر کارگر دارد که شهرداری اخراجش کرده ، شوهرش مریض قلبی است، به همه مغازه های اطراف خانه شان بدهکار است و از عالم و آدم نسیه گرفته، وسائل خانه اش را برای سیرکردن شکمشان و داروهای شوهرش فروخته بود، در خانه شان جز گلیمی پاره و مشتی لحاف و دشک چیز دیگری یافت نمی شد.

دستانش مثل ارض کویر ترک ترک و خشکیده بود، آرام تر شد، از حالش جویا شدم، می گفت الحمدلله چند روزی است یک جا کلفتی و نظافت می کنم روزگارمان می چرخد.

 تعجب وجودم را فرا گرفت، این همه شکر چرا روزی اش را بیشتر نمی کرد؟ خدایا مگر نگفتی اگر شکر کنی بیشتر می دهم، به تناقضی ناشی از جهل رسیده بودم، این پیرزن به هیچی اش شکر می کرد و عمری بود که در فلاکت بسر می برد و ...

بگذریم...

شناسنامه اش را نشانم داد، پر بود از مهرهای مختلف انتخاباتی، مطمئنم این همه وفاداری اش بخاطر چاخان ها و دروغ هایی نبود که بزرگان مملکت قبل از انتخاب راجع به مردم می گویند، وفاداری اش ریشه در عشق داشت، از حرف هایش فهمیدم عاشق امام است.

لبم را می گزیدم، صد افسوس می خوردم، دلم می خواست آن نابرادر یقه بسته را سیلی محکمی بزنم، عصبانیت وجودم را فرا گرفته بود، اما این پیرزن بیشتر به من احتیاج داشت، کسی حال شنیدن حرف هایش را نداشت، پر بود از درد از رنج، از زحمت های نامشکور، عمری را داده بود و جایش نه عزتی را به دست آورده بود نه ثروتی...

وقتی نیروهای اصیل انقلابی وفادار به آرمان های امامی که 30 سال است مُرده، این چنین در این مملکتی که خودشان ساخته اند، زیر پای مسئولان لگد مال می شوند، نباید توقع داشته باشیم در حوادث و گردنه های پرپیچ حیاتی بازهم کفن پوش به انقلاب لبیک بگویند...

شاید دلشان سرد شود و شاید جوابتان دهند ما با خون جوانانمان رگ های انقلاب را پر کردیم و آخر ما را مچاله کرده و در سطل آشغال نظام انداختید، اکنون به همان ذالو هایی که خون از رگ انقلاب می کشند بگویید به دفاع از انقلاب برخیزند ...

خدا نکند آن روز بیاید...


 الف. ساقی
 بهار 1395 

پنجره قرمز، پنجره زرد، پنجره آبی...
ما را در سایت پنجره قرمز، پنجره زرد، پنجره آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9alefsaghif بازدید : 119 تاريخ : شنبه 15 مهر 1396 ساعت: 8:16