اینجا یکی از شب های نفرت انگیز شهریور ساعت چند دقیقه ای به 3 بامداد است... به سختی خودم را بالای کوهی در حاشیه شهر رسانده ام نفس زنان روی تخته سنگی رو به چراغ های تار و سوسو زن شهر می نشینم بغض گلویم را گرفته و پرده ای از اشک روی چشمانم نشسته سیگارِ سردِ لایِ انگشتانِ خشک شده ام را آتش می زنم و بین شهر و چشمانم نگهش می دارم شهر لرزانم را از پشت حرارتش نگاه می کنم اهسته سیگار را نزدیک گوشم می آو,بازنده ...ادامه مطلب